۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

تيغي بر گلوي عاطفه (قسمت اول) ـ محمود رويايي



... سري دوم ملاقات، اسمم را صدا كردند. قبل از سالن ملاقات، رو به ديوار ايستاده بوديم كه ناصريان ([1]) داديار مكار زندان صدايم كرد. آستينم را كشيد، چند متر جلوتر، چشمبندم را بالا برد:
- اگه درخواست ملاقات حضوري بنويسي، امروز بهت ملاقات حضوري ميدم.
- درخواستي ندارم ولي اگه ملاقات حضوري بدين، بدم نميياد.
- اگه ميخواي بايد درخواست بنويسي.
- درخواست ندارم.
- پس به ننه بابات بگو ملاقات حضوري خبري نيست.
نزديك 10دقيقه همانجا معطل شديم تا پاسدار ملاقات، اسمها و كابينها را خواند و وارد كابين ملاقات شديم... با تعجب ديدم علاوه بر پدر و مادر و 3 خواهر و برادرم، علـي هم آمده است.
علـي، قبراق و سرحال، با يك خيز گوشي را برداشت. از خوشحالي، تمام صورتش باز و چشمهايش به چهار سمت كابين پرواز ميكرد. بعد از نثار عاطفه و عشقي كه بر زبان و گونهاش مي لغزيد گفت:
- وقتي گفتن امروز بهمون ملاقات حضوري ميدن و قبول كردن من بيام ملاقات، ميخواستم از خوشحالي پر در بيارم…ادامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر